انواع شعر

لیکک


داستان کوتاه سه پیرمرد

 

 

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»

 

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

 

 

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»

 

 

 
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گف
ت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!

بله… با عشقه که میتونید هر چیز یکه می خواهید به دست بیاردید .

 

 

یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,

|
 

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن

غم را دوباره وارد این ماجرا نکن

بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن

با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن

موهات را ببند دلم را تکان نده

در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن

من در کنار توست اگر چشم وا کنی

خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن

بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود

تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن

امشب برای ماندنمان استخاره کن

اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

 

پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,

|
 

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پدری به پسری گفت ....

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

 

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

 

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

 

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

 

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

 

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

 

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

 

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

 

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

 

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

 

 

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

 

 

 

 

 

گفتم آدم نشوی جان پدر»

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,

|
 

شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,

|
 

  ای بهترین بهانه برای دلتنگی هایم آیا روز تولد دوستی هایمان را به یاد داری؟

         همان روزی که همچون پیچکی به دیوار های کاهگلی قلبم پیچیدی...

               من تمام لحظه های با تو بودن را به یاد سپرده ام...

 

 

                          ریزش قطرات بلوری باران همچو نوایی خوش آهنگ

                            دشت امید را تازه می کند و شب چهره زیبای تو را

                            در دل آسمان خواب میگیرد دل کوچک من به شوق

                            حضور مهتابی ات می تپد و نوید دیدار می دهد

         تا لحظه ای که زنده هستم و نفس می کشم وجود گرمت را فراموش نخواهم کرد

                                                 وجودت را پاس می نهم...

       

                                       

      تو را به خاطر تمام خوبی هایت می ستایم

                 تو شیرین ترین خاطره ای هستی که تا ابد بر صفحه دلم نقش بستی

        و مهربانترین هدیه خداوند به من

                  چرا که چشمان عاشقت لحظه به لحظه این حقیقت زیبا را ابراز می کند

          

       زیباترین گلهای دنیا را در یک دسته

                  مناسبترین واژه های مهربانی را در یک کتاب و

                               قشنگ ترین ماهی های جهان را در یک آکواریوم بزرگ

                                                                              تنها نثار مهربانی چون تو می کنم

         عزیزم یک دنیا عشق و محبت خالصانه مرا بپذیر

 

                                                           عزیزم عاشقانه دوستت دارم

           

                                          همراز لحظه های دلتنگیم...

                         خنده های گرم و دلنشین تو را بر لبانت می خواهم

          تقدیم به تو که یادت در فکرم و عطر تو در میان لحظه های زندگیم ماندگار است

                     از خدا می خواهم ذره ذره وجودم را فدای وجودت کند

                                بهترین صدای زنذگی من تپش قلب توست

 

 

نظر یادتون نره

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,

|
 
چند جمله عاشقونه

جملات عاشقانه

 

به آنهاییکه پاییز را دوست ندارند بگو پاییز همان بهاریست که عاشق شده است

سازگلهای دلم آهنگ توست حس نکردی یک نفر دلتنگ توست

 

شما به علت حمل مرام و داشتن صفا به حبس ابد در قلب من محکومید

 

سکوتم صدای تو،هوایم هوای تو،دلتنگی ام برای تو،تنهایی ام به یاد تو،زندگی ام فدای تو

 

انسان عزیزاشو فراموش نمیکنه بلکه به ندیدنشون عادت میکنه تقدیم به کسیکه عادت به ندیدنش مثل فراموش کردنش غیر ممکنه

 

یه دوستت دارم تقدیم به کسی که نمیدونم تو خاطرش میمونم یا براش خاطره میشم

 

حلالم کن اگر دورم اگر دوری اگر با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم

   ادامه جملات ادامه مطلب کلیک کنید


ادامه مطلب

شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,

|
 
دوستت دارم پدر.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرد درحال تمیز کردن ماشین بود که متوجه شد پسر 8 ساله اش بر روی ماشین خط می اندازد مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمی بر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک انگشتانش را از دست داد کودک پرسید:
پدر انگشتانم کی رشد می کند؟
 
مرد نمی توانست سخنی بگوید به سمت ماشین بازگشت و شروع کرد به لگد کردن ماشین و چشمش به خراشیگی کودک خورد که نوشته بود

دوستت دارم پدر

شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,

|
 

 


#
از معلم ادبيات پرسيدم عشق چيست

گفت زخم دل مجنون 
#
از معلم زبان فارسي پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت عشق اسم است(نکره ناشناس)
#
 
از معلم ديني پرسيدم عشق چيست

گفت حرام است
#

از معلم زبان انگليسي پرسيدم عشق چيست؟
؟

گفت همان love است
#


از معلم هندسه پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت پاره خطيست مماس بر قلب عاشق
#
از معلم جبر و احتمال پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت محاسبه ايست که احتمال آن کم است
#
از معلم جغرافيا پرسيدم عشق چيست

گفت مواد مذابيست زير پوسته قلب
#
از معلم تاريخ پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت سقوط سلسله قلب
#
از معلم شيمي پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت تقطير جز به جز قلب
#
از معلم فيزيک پرسيدم عشق چيست

گفت جاذبه ايست که در ميدان قلب بوجود مي آيد
#
از معلم زيست پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت حالتي است که در قلب نزديک سرخرگ بعد از ديدن يار بوجود مي آيد
#
از معاون پرسيدم

گفت يادم بنداز اين لغت را در انظباطت ذکر کنم
#
از مدير پرسيدم عشق چيست؟؟

گفت اخراجي اين است عشق !!!
#
حالاتوبگوعشق چيه منتظرتون هستم عشقرومعني

 

 

کنيد

شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,

|
 

برای ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمایت ما رو بر نگرداند   که من بی او
 
 

هیچم نیمه شب ها برایش دعا کردم   اه کشیدم ولی او رفت و خدا گریه هایم را نشنید و ندید

 

 

 

 و دعا هایم را نشنید و  مورد اجابت قرار ندادو او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه

 

 

 

داشتم بریدم  و های های گریستم و او رفت و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتنی که هیچ

 

 

 

امیدی به بازگشت ان ندارم ونخواهم داشت و امروز من او را برای همیشه از دست داده ام نه

 

 

 

 می توانم او را حس کنم و نه در آغوش بگیرم او رفت گر چه برایم همیشه ماندگار است 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تو احساس منو کشتی هنوزم از تو دلگیرم

 

 

 

 

 

 

 

تموم خاطراتت مرد منم بعد تو می میرم

 

 

 

 

 

 

 

اگه به قول تو من بچه بودم مگه بی معرفت بچه زدن داشت ؟؟؟



 

شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,

|
 

سلامتیه اون پسری که...
10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!
باباش گفت چرا گریه میکنی..؟
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!


پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !

خورشید هر روز
دیرتر از پدرم بیدار می شود
اما زودتر از او به خانه بر می گردد !
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن کوچک و کوچک تر می شود ...
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را حفظ می کند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر میتواند بنویسد ...
به سلامتی همه پدرها ...


آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری!
مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی!
مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو ، بیداری!
مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!
مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن...
به سلامتی همه مادرها...

 

 


پ.ن : یه وقتایی میشه که می بینی چقدر دنیای تو با دنیای پدر ومادرت فرق داره.هر روز سر هر مساله کوچیک باهم اختلاف نظر پیدا میکنید.ازشون دلگیر میشی که چرا درکت نمیکنن اما بلافاصله بعد چند دقیقه از خودت دلگیر میشی که تو چرا اونارو درک نکردی
پدر مادرم
عاشقتونم و دستتونو می بوسم

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,

|
 
یه دوست پسرهم ندارم.......

یه دوست پسر هم نداریم بهش بگیم مشروط شدم این ترم بگه عیب نداره عزیزم تو واسه من همیشه الف هستی

یه دوست پسر هم نداریم بهمون پیشنهاد بیشرمانه بده حتی ماهم کلی کولی بازی در بیاریم

یه دوست پسر هم نداریم بهمون قول شرف بده که صبح جمعه از خوابش میزنه و میریم بیرون

یه دوست پسر هم نداریم به انداره مصرف یه هفته مون از ماشینش دستمال کاغذی برداریم

یه دوست پسر هم نداریم مجبورش کنیم اسم مارو رو بازوش خالکوبی کنه

یه دوست پسر هم نداریم با وضع فجیع بریم بیرون همه بگن تو چرا این شکلی شدی بگیم اونی که باید بپسنده پسندیده

یه دوست پسر هم نداریم قاصدک ببینیم بپریم روش بگیم وای ازش خبر آورده



ادامه مطلب

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,

|
 

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,

|
 
شعر های در باره مادر

تاج از فرق فلک برداشتن ،

 

جاودان آن تاج  بر سرداشتن :

 

در بهشت آرزو ره یافتن،

 

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

 

روز در انواع نعمت ها و ناز،

 

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

 

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

 

روی گیتی را منور داشتن ،

 

شامگه چون ماه رویا آفرین،

 

ناز بر افلاک اختر داشتن،

 

چون صبا در مزرع سبز فلک،

 

بال در بال کبوتر داشتن،

 

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

 

شوکت و فر سکندر داشتن ،

 

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

 

ملک هستی را مسخر داشتن،

 

 

 

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

 

 

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

 

 


 
                                  ***             ******

ادامه مطلب کلیک کنید نظر بدید


ادامه مطلب

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 

مردی می گفت:

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ...
                                                                            اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره.
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ...
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد...
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها  و آسایشی که داشتم خوشحال بودم .
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی  که دم در ایستاده بود بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو
دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر.
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"
گم شو از اینجا!  همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم "
و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور، برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

 مادرت فدایت شود پسر گلم
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت توسنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ...
وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی
 با یک چشم، بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

                                                                                                        با همه عشق و علاقه من به تو
                                                                                                        مراقب خودت باش عزیز دلم
                                                                                                                      خداحافظ
                                                                                                                   مادر نابینایت


ادامه مطلب

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 


یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر ...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت :

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.

  •  

 

  •  

  •  

 

 

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 

نيمه شب پريشب گشتم دچار كابوس / ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس

گفتم: سلام حافظ گفتا عليك جانم / گفتم: كجا روي؟ گفت والله خود ندانم

گفتم: بگير فالي گفتا نمانده حالي / گفتم: چگونه اي؟ گفت در بند بي خيالي

گفتم: كه تازه تازه شعر وغزل چه داري؟ / گفتا: كه مي‌سرايم شعر سپيد باري

گفتم: ز دولت عشق گفتا كه: كودتا شد / گفتم: رقيب گفتا: او نيز كله پا شد

گفتم: كجاست ليلي؟ مشغول دلربايي؟ / گفتا: شده ستاره در فيلم سينمايي

گفتم: بگو زخالش، آن خال آتش افروز؟ / گفتا: عمل نموده، ديروز يا پريروز

گفتم: بگو زمويش گفتا كه مش نموده / گفتم: بگو ز يارش گفتا ولش نموده

گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟ / گفتا: شديد گشته معتاد گرد و افيون

گفتم: كجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟ / گفتا: خريد قسطي تلويزيون به جايش

گفتم: بگو زساقي، حالا شده چه كاره؟ / گفتا: شدست منشي در دفتر اداره

گفتم: بگو ز زاهد آن رهنماي منزل / گفتا: كه دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با كاروان غم ها / گفتا: آژانس دارد با تور دور دنيا

گفتم: بگو ز محمل يا از كجاوه يادي / گفتا: پژو، دوو، بنز يا گلف نوك مدادي

گفتم كه: قاصدت كو آن باد صبح شرقي / گفتا: كه جاي خود را، داده به فاكس برقي

گفتم: بيا ز هدهد جوييم راه چاره / گفتا: به جاي هدهد، ديش است و ماهواره

گفتم: سلام ما را باد صبا كجا برد؟ / گفتا: به پست داده آورد يا نياورد؟

گفتم: بگو ز مشك آهوي دشت زنگي / گفتا كه: ادكلن شد در شيشه هاي رنگي

گفتم: سراغ داري ميخانه‌اي حسابي / گفت: آنچه بود از دم گشته چلو كبابي

گفتم: بيا دو تايي لب تر كنيم پنهان / گفتا: نمي‌هراسي از چوب پاسبانان

گفتم: شراب نابي تو دست و پا نداري؟ / گفتا: كه جاش دارم وافور با نگاري

گفتم: بلند بوده موي تو آن زمان ها / گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها

گفتم: شما و زندان؟ حافظ مارو گرفتي؟ / گفتا: نديده بودم هالو به اين خرفتي!!!

 

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 

نظر یادتون نره

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,

|
 
داستان جالب کلاه فروش

 

 

داستان جالب “کلاه فروش”

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که
میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به
فکرش رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر
گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نکته : رقابت سکون ندارد.


 

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

|
 

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

|
 

09395996892 متین

 

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید
WWW.MANOCHERDARESH@YAHOO.COM

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان انواع شعر و آدرس manocherdaresh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





شعر
ردیاب خودرو

 

 

داستان کوتاه سه پیرمرد
پدری به پسری گفت ....
چند جمله عاشقونه
دوستت دارم پدر.....
یه دوست پسرهم ندارم.......
شعر های در باره مادر
داستان جالب کلاه فروش

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 37
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 57366
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

Alternative content